برات بازیچه بودم

ازپشت شیشه میدیدم...

دستاش توی دست تو بود

دیگه بهم دروغ نگو.....نگو پیشت کسی نبود

نگو که باور ندارم حرفای عاشقونتو

جمع کن ببر از دل من اون عشق بچگونتو

برات یه بازیچه بودم تو لحظه های بی کسی

گفتی ففط منو داری دل نمیدی به هیچکسی

اما فراموشت شده حرفایی که بهم زدی

گفتی به من عشق منی....دیدی به من نارو زدی؟؟

بغض

نمیدانم سردی کدامین قلب در درونم رخنه کرده
و نمیدانم غبار کدامین نگاه  در چشمانم گره خورده
ونمیدانم غم کدامین صدا لبانم را به هم دوخته
اما میدانم
     میدانم که دلم بی طاقت 
                       چشمانم گریان
                          صدایم پر از فریاد
                                    صورتم ملتهب
                                      و گلویم را بغض می فشارد
                     بغضی آشنا
و میدانم که بی طاقتی دلم را
                      اشک چشمانم را
                            و فریاد صدایم را
                                التهاب صورتم را
                                       وبغض گلویم را
                هیچ کس نمیبیند
               هیچ کس نمی داند
نمیداند که درونم را خاکستری فرا گرفته
خاکستری که به انتظار نسیمی آرام نشسته 
تا وجودم را از آتش عشقی نیمه جان بسوزاند

تهمت ناروا زدی

اون روزا که تنها بودیم .. گمشده دریا بودیم 

قایقتو شکسته بود ... تننت نحیف و خسته بود 

فانوس دریاییت شدم ... عشق اهوراییت شدم 

گذشتم از هر هوسی ... تا تو به مقصد برسی . تا تو به مقصد برسی 

اما بجاش تو بد شدی 

از منو عشقم رد شدی ... به من یه پشت پا زدی 

تهمت ناروا زدی ... تهمت ناروا زدی


اما بجاش تو بد شدی ... از منو عشقم رد شدی 

به من یه پشت پا زدی ... تهمت ناروا زدی 

تهمت ناروا زدی ... اون روزا که تو جنگلا 

ترسیده بودی بی صدا ... بین درختا بزرگ 

میونه گله گله گرگ ... گذشتم از جون خودم 

طعمه دشمنات شدم ... با تکه پاره های من 

روزهای تو ساخته شدن ... روزهای تو ساخته شدن 

اما بجاش تو بد شدی ... از منو عشقم رد شدی 

به من یه پشت پا زدی ... تهمت ناروا زدی . تهمت ناروا زدی 


اما بجاش تو بد شدی ... از منو عشقم رد شدی 

به من یه پشت پا زدی 
تهمت ناروا زدی 
تهمت ناروا زدی 
تهمت ناروا زدی

قضاوت سخته

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی


کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من کردم 

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن 

سالهایی را بگذران که من گذراندم

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم 

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن 

همانطور که من انجام دادم 

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی 


از دشت هایی گذر کن که من کردم 


اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن 

سالهایی را بگذران که من گذراندم

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم 

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن 

همانطور که من انجام دادم 

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی


اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن 

سالهایی را بگذران که من گذراندم

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم 

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن 

همانطور که من انجام دادم 

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی

زود قضاوت نکن

عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله به معشوق رسید

نشده از گُل رویش سیراب که فلک دسته گُلی داد به آب

نازنین چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود

دید در روی شط آید به شتاب نوگُلی چون گُل رویش شاداب

گُفت به به چه گُل رعنایی است لایق دست چو من زیبایی است

حیف از این گل که برد آب او را کند از منظره نایاب او را

زاین سخن عاشق معشوقه پرست جَست در آب چو ماهی از شَست

خوانده بود این مثل ان مایه ناز که نکویی کن و در آب انداز 

خواست کازاد کند از بندش اسم گُل برد و در آب افکندش

گُفت رو تا که ز هجرم برهی نام بی مهری بر من ننهی

مورد نیکی خاصت کردم از غم خویش خلاصت کردم

باری آن عاشق بیچاره چو بط دل به دریا زد و افتاد به شَط

دید آبی است فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شُست

دست و پایی زد و گُل را بِربود سوی دلدار خود پرتاب نمود

گُفت کای آفت جان سنبل تو ما که رفتیم بگیر این گُل تو

بُکنش زیب سر ای دلبر من یاد آبی که گُذشت از سر من

جُز برای دل من بوش نکن عاشق خویش فراموش مَکن

خود ندانست مگر عاشق ما کِه زخوبان نتوان خواست وفا

عاشقان را همه گر آب برد خوب رویان همه را خواب برد

هنوز هم تنهام

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من

هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه

جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه

چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا

خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.

فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش

نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟

من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و

زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه

مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند

كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.

من هم خيلي تنهام».

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی

خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که

نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ...

حالم خرابه

از يک عاشق شکست خورده پرسيدم:

بزرگ ترين اشتباه؟ گفت عاشق شدن

گفتم بزرگ ترين شکست؟ گفت شکست عشق

گفتم بزرگترين درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن

گفتم بزرگترين غصه؟ گفت يک روز چشم هاي معشوق رو نديدن

گفتم بزرگترين ماتم؟ گفت در عزاي معشوق نشستن

گفتم قشنگ ترين عشق؟ گفت شيرين و فرهاد

گفتم زيبا ترين لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن

گفتم بزرگترين رويا؟ گفت به معشوق رسيدن

پرسيدم بزرگترين ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهي سرد گفت: 
( مرگ)

یکی بود یکی نبود

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده .


یکی بود یکی نبود.در اذهان شرقی مان نمی گنجدباهم بودن.با هم


ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.


هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،


دیگری هم بود . همه با هم بودند.و ما اسیر این قصه کهن،برای بودن


یکی ، یکی را نیست می کنیم .


از دارایی،از آبرو،از هستی.انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.


هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که


نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .


و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم:


هنر نبودن دیگری

امروز میخوام بهت بگم

اگه   هنوز   بیاد   تو   چشمامو   رو   هم   میزارم

اگه  تو  حسرتت  هنوز   هزار  و   یک   غصه  دارم

 

اگه شبا  به  عشق   تو  پلک  روی   پلک   نمیزارم

میخوام   تو  اینو    بدونی  من  راه  برگشت   ندارم

 

امروز می خوام  بهت بگم  کسی  نمی رسه  بپات

امروز میخوام  بهت  بگم هیشکی  نیومده     بجات

 

نمیتونم   نشون  بدم  دلم  چه   گوشه  گیر   شده

بیا  و  اشکام   رو ببین اگر  چه   خیلی  دیر    شده

 

باور  اینکه  بتونم     بی  تو  باشم   سخته     برام

نمیشه  که   دل    بکنم   عشقو   بزارم   زیر    پام

 

کاشکی توچشمام بخونی پشیمونم ازهرچی  بود

تموم تقصیر  رو   بزار   به    پای  این   دل   حسود