عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده .


یکی بود یکی نبود.در اذهان شرقی مان نمی گنجدباهم بودن.با هم


ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.


هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،


دیگری هم بود . همه با هم بودند.و ما اسیر این قصه کهن،برای بودن


یکی ، یکی را نیست می کنیم .


از دارایی،از آبرو،از هستی.انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.


هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که


نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .


و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم:


هنر نبودن دیگری