عمر
به راه عمر صد ها قصه ديدم
سفر کردم حکايت ها شنيدم
نفهميدم چه شد تا اينکه روزي
سر کوي رفيق بازي رسيدم
به هر باغي رسيدم از سر شوق
ز هر دسته گلي يک شاخه چيدم
غلامم چاکرم لوتي بفرما
همين ها شد همه عشق و اميدم
بدون هيچ حرف و سوالي
پياله ي هر کسي را سر کشيدم
ولي افسوس با هرکه نشستم
رفاقت کردم و خوبي نديدم
چشام باروني و قلبم شکسته
ازين دنيا و اهلش دل بريدم
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط Fatima
|
باغبانی پیرم